شغل

شهيد حاج شيخ جواد قاسم پور و جوانان

شغل

۹ بازديد

شاغل

دوستان عزيز بهم مشاوره بديد :
به نظرتون بعد از اين كه فوق ليسانسم رو گرفتم فلافلي بزنم يا آب هويجي ؟

.
.
بدتر از اونايي كه وقتي شوخي ميكني جدي ميگيرن ، اونايي هستن كه وقتي جدي ميگي شوخي ميگيرن

.
.
دانشمندا كشف كردن كه خورشيد روزها بي جهت روشنه

در اصل بايد شبها كه تاريكه روشن باشه !

.
.
خانوماي عزيز :
وقتي يه كاري رو به آقايون ميدين كه انجام بدن ، حتما انجامش ميدن

نيازي نيست هر ۶ ماه يك بار يادآوري كنين !
.
.
غم انگيزترين ماجرا همين قصه جدايى آدميزاد از رختخوابه ، به خصوص اگه مجبور باشى در يك صبح سرد و بى روح پاييزى خونه رو ترك كنى !
.
.
چهار فرضيه ي زندگي من :
فرضيه ي اول : هيچ چيز اهميت نداره
فرضيه ي دوم : حتي فرضيه ي اول
فرضيه ي سوم : هر فرضيه ي يه استثنا داره
فرضيه ي چهارم : به جز فرضيه ي اول !
.
.

عرق سياه پوست

ملا غلام سياهي داشت به نام حماد ، روزي لباسي نو پوشيده بود و مي خواست به يكي از دوستانش نامه بنويسد.چند قطره مركب به لباسش چكيد. چون به خانه رفت زنش شروع به داد و فرياد كرد كه تو عرضه ي لباس نو پوشيدن نداري ! ملا گفت : اي زن خوب بود قبلا سبب را مي فهميدي و بعد با من دعوا مي نمودي. پرسيد: سبب سياه شدن لباست چه بوده ؟ گفت : امروز به ملاحظه ي عيد ، حماد خواست دست مرا ببوسد صورتش عق كرده بود قطرات عرق او به لباسم چكيده سياه شد.

قرض ملا

الاغ ملا خيلي ضعيف شده بود. گفتند: چرا به حيوان جو نمي دهي ؟ گفت: هر شب مرتب دو من جو جيره دارد گفتند پس چرا اينقدر ضعيف شده گفت جيره يك ماهش را از من طلب دارد.

تگرگ

در فصل بهار ملا در بيابان در حال شخم زدن بود.تگرگ درشتي باريدن گرفته سر ملا را كه كچل و برهنه بود شكست. ملا به تعجيل رفته كلنگش را برداشته رو به آسمان نكاه داشته. گفت: اگر مردي سر اين كلگ را بشكن والا شكستن سر من كه كاري ندارد!

هوش پسر

روز پسر ملا براي شخصي بادمجان را چنين توصيف مي كرد كه بچه گاو چشم باز نكرده است. ملا كه در مجلس حاضربود گفت خيال نكنيد كه پسر من اين موضوع را از من ياد گرفته باشد بلكه فقط به هوش و فراست خودش اين تحقيق را نموده است

 




 

ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐسي ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ

ﮐﺮﺍﯾﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺑﺪﻥ! ﻗﺮﺍﺭﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ

ﻣﻘﺼﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺸﻦ ﻭ فرار كنن !

ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎﺷﻮﻥ

ﺩﺭﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺑﺎﺯﻣﯿﮑﻦ ﻭ با سرعت

ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﺬﺍﺭﻥ..

ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﻫﯿﭽﮑﯽ

ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ تند تند زدن ﻧﻔﺴﺸﻮﻥ ﻣﯿﺎﺩ

ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮﺷﻮ بكن ﺣﺎﻻ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره !

بهش گفت بابا راننده منم، فقط بگين چي شده 

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد